شهرياري دختري چون ماه داشت

شاعر : عطار

عالمي پر عاشق و گمراه داشتشهرياري دختري چون ماه داشت
زانک چشم نيم خوابش مست بودفتنه را بيداريي پيوست بود
لعل سيراب از لبش لب خشک داشتعارض از کافور و زلف از مشک داشت
عقل از لايعقلي رسوا شديگر جمالش ذره‌اي پيدا شدي
از خجل بفسردي و بگداختيگر شکر طعم لبش بشناختي
چشم افتادش بر آن ماه منيراز قضا مي‌رفت درويشي اسير
نان آوان مانده بد بر نانواگرده‌اي در دست داشت آن بي‌نوا
گرده از دستش شد و در ره فتادچشم او چون بر رخ آن مه فتاد
خوش درو خنديد خوش خوش برگذشتدختر از پيشش چو آتش برگذشت
خويش را بر خاک غرق خون بديدآن گدا پس خنده‌ي او چون بديد
زان دو نيمه پاک شد در يک زماننيم نان داشت آن گدا و نيم جان
دم نزد از گريه و از سوز همنه قرارش بود شب نه روز هم
گريه افتادي برو چون ابر زارياد کردي خنده‌ي آن شهريار
با سگان کوي دختر خفته بودهفت سال القصه بس آشفته بود
جمله گشتند اي عجب واقف بر آنخادمان دختر و خدمت گران
تا ببرند آن گدا را سر چو شمععزم کردند آن جفا کاران به جمع
چون تويي را چون مني کي بود جفتدر نهان دختر گدا را خواند و گفت
بر درم منشين، برخيز و بروقصد تو دارند، بگريز و برو
شسته‌ام از جان که گشتم از تو مستآن گدا گفتا که من آن روز دست
باد بر روي تو هر ساعت نثارصد هزاران جان چون من بي‌قرار
يک سالم را به لطفي ده جوابچون مرا خواهند کشتن ناصواب
ازچه خنديدي تو در من آن زمانچون مرا سر مي‌بريدي رايگان
بر تو مي‌خنديدم آن اي بي‌خبرگفت چون مي‌ديدمت اي بي‌هنر
ليک در روي تو خنديدن خطاستبر سر و روي تو خنديدن رواست
هرچه بود اصلا همه آن هيچ بوداين بگفت و رفت از پيشش چو دود